121
غزل شمارهٔ ۲۹۱
به درد دل گرفتارم دوای دل نمی دانم
دوای درد دل کاری است بس مشکل نمی دانم
به چشم خویش می بینم که خواهد ریخت خون دل
ندانم چون کنم با دل من بیدل نمی دانم
بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره
ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی دانم
چه گویم ای که می پرسی ز حال روزگار من
که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی دانم
مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل
که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمی دانم
از آنت در میان دل چو جان جا کرده ام دایم
که من جای تو در عالم برون از دل نمی دانم
مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان
من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی دانم