239
غزل شمارهٔ ۲۷۱
من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام
گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیده ام
من هر چه دیده ام ز دل و دیده ام کنون
از دل ندیده ام همه از دیده دیده ام
آه دهن دریده مرا فاش کرد راز
او را گناه نیست، منش برکشیده ام
اول کسی که ریخته است آب روی من
اشک است کش به خون جگر پروریده ام
عمری بدان امید که روزی رسم به کام
سودای خام پخته ام و نا رسیده ام
تا مهر ماه چهره تو در دلم نشست
از مهر و ماه مهر بکلی بریده ام
عشقت به جان خریدم و قصدم به جان کند
بر جان خویش دشمن جان را گزیده ام
بازا که در غم تو به بازار عاشقان
جان را بداده و غم عشقت خریده ام
شیدا صفت شراب غمت خورده ام بسی
لیکن ز باغ وصل تو یک گل نچیده ام
گویند بوی زلف تو جان تازه می کند
سلمان قبول کن که من از جان شنیده ام