104
غزل شمارهٔ ۲۱۳
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
می آید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بی رقیب که از روضه می چمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه می دهیم که بر ما همی رود
مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته می شود که به بالا همی رود
گویی چرا به منزل ما هم نمی رسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟
دل قطره ای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود
سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود