139
غزل شمارهٔ ۱۹۱
هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می کند
سوزش اندر هر سری سودای دیگر می کند
با کمال خویشتن بینی، نمی دانم چرا؟
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند
صورت ماهیت رویش نمی بیند کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور می کند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان می آید و مجلس معطر می کند
سینه ام پر آتش است و دم نمی یارم زدن
زانکه گر لب می گشایم دود سر بر می کند
در فراقش می نویسم نامه ای وز دست من
خامه خون می گرید و خط خاک بر سر می کند
شرح سودای دل ریشم، سواد نامه را
چون سواد چشم من هر دم به خون تر می کند
بوی انفاس نسیم خاک کویت می دهد
زان روایتها که باد روح پرور می کند
گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟
کوی عشق است اینکه سلمان را قلندر می کند