108
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نمی دانم که نی چون من چرا بسیار می نالد؟
دمادم می زند یارش، ز دست یار می نالد
نشسته بر ره با دست و بادش می زند هر دم
از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می نالد
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می بخشد
بریدندش زیار خود، از آنرو زار می نالد
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می بینم
که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار می نالد
دمی بسیار دادندش، شکایت می کند زان دم
جگر سوراخ کردندش، از آن آزار می نالد
مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق می آید
دلش طاقت نمی آرد، ازین گفتار می نالد
نفس با عود زن کز یار می سوزد نمی گرید
مزن بادی که از هر باد نی چون یار می نالد
منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار می نالد
دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش
اگر دردی ندارد نی چرا بسیار می نالد؟