103
غزل شمارهٔ ۱۷۲
نگارینا به صحرا رو، که بستان حله می پوشد
به شادی ارغوان با گل شراب لعل می نوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس می کند شوخی
مگر نرگس نمی داند که خون لاله می جوشد؟
زبانم می دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمی داند که عاشق پند ننیوشد؟
نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد
گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سر انگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد
نگارا، گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد، قبایت سرو در پوشد
وگر سلمان میان باغ، بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد، حالی به صد جان باز نفروشد