145
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان اویس
هدهدی حال صبا پیش سلیمان می برد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان می برد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان می برد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان می برد
بادگردی از زمین بر آسمان می آورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان می برد
قطره ای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان می برد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعه ای از حال درویشی به سلطان می برد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان می برد
راستی نیک از کمند زلف او جان می برد
می فرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خیزان می برد
من به صد جان می خرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان می برد
زان پریشان می شود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان می برد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان می رود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان می برد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان می برد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان می برد
یک جهان جان در پی باد صبا افتاده اند
او مگر بویی زخاک کوی جانان می برد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان می برد
نقطه نوش دهانش غارت جان می کند
گاه پیدا می رباید، گاه پنهان می برد
در بیضا با بنا گوشش معارض می شود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان می برد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان می برد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان می برد
آنکه بستان می کند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان می برد
نیست بی پروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان می برد
رای عالی رایتش بی خواهش «هب لی» اگر
التفاتی می کند ملک سلیمان می برد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون می کند
چاره تسخیر اقلیم خراسان می برد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان می برد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان می برد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان می برد
چون به میدان می رود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان می برد
می کند پرتاب تیغ از دست و می تاد عنان
روز کین گر حمله بر خورشید تابان می برد
هر که او بر درگه سلطان نمی بندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن می کشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان می برد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان می برد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان می برد
آسمان می خواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن می برد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران می برد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان می برد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان می برد
گر نمی گردد مرا جود وجودت دستگیر
بی گمان این نوبتم سیلاب طوفان می برد
هر سحر تا می نماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان می برد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان می برد