127
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
می دهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه لطف خدا شاه، اویس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهی، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط مستر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ بزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهان گیر جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شیر را یات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده بدخواه تو پیکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشیدی از آن روی جهان
شرق تا غرب به تیغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشیر تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو می باید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهاست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه با زر شده است
وانکه از سایه اقبال تو برتافته روی
شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه یک شبه ات
چه خرابی که درین خانه ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعای ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
با دعایت ز لب من به فلک بر شده است
صبح بهر تو دعای خواند و دمید
با دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکتی، ملک بدین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحت را
با زبان قلم و تیغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبی به شهور
خاکی و آتشی از آب و ز آذر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بد اندیش تو آذر شده است