135
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا
سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا می بینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو می خواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته ام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینه ای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین می بخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهره ات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر می داشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک می طلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
می کنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضه ای هست آن عرض
می کنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست