111
غزل شمارهٔ ۸۲
دل از مشاهدهٔ لاله زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کار نگشاید
ز اختیار جهان، عقده ای است در دل من
که جز به گریهٔ بی اختیار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای، صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید