155
غزل شمارهٔ ۸
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی می تواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمی جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
می گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا