121
غزل شمارهٔ ۶۰
گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد
هرچند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش، نظر باز می رسد
خون گریه می کند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد؟
از دوستان باغ، درین گوشهٔ قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد
این شیشه پاره ها که درین خاک ریخته است
در بوتهٔ گداز به هم باز می رسد
آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطهٔ آغاز می رسد
صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد