86
غزل شمارهٔ ۱۴۱
ما گرانی از دل صحرای امکان می بریم
یوسف بی قیمت خود را ز کنعان می بریم
همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است
مدتی هم غنچه سان سر در گریبان می بریم
ریشهٔ ما نیست در مغز زمین چون گردباد
رخت هستی از بساط خاک آسان می بریم
گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم
دامن و دست تهی زین باغ و بستان می بریم
نیست برق خرمن گل، پنجهٔ گستاخ ما
ما به جای گل ز گلشن چشم حیران می بریم
می کند منزل تلافی راه ناهموار را
ما به امید فنا از زندگی جان می بریم
نیست صائب بی غمی از وصل گل آیین ما
ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان می بریم