91
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ما نقش دلپذیر ورق های ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس می خوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده ایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد داده ایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم