107
غزل شمارهٔ ۱۱۸
دلم ز پاس نفس تار می شود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار می شود، چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار می شود، چه کنم
چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود، چه کنم
ز حرف حق لب ازان بسته ام، که چون منصور
حدیث راست مرا دار می شود، چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود، چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می شود، چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد
نگاه پردهٔ دیدار می شود، چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می شود، چه کنم