85
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم
که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار می لرزم
به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه بر هر کس که شد هشیار می لرزم
به چشم ناشاسان گوهرم سیماب می آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار می لرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار، می لرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم