68
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست
هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست
ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند
هر سرابی را درین وادی سراب دیگرست
هر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجد
ذره ما در کمین آفتاب دیگرست
گو جبین می فروشان سرکه نفروشد به ما
مستی ما همچو منصور از شراب دیگرست
گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند
چاره دردسر ما از گلاب دیگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا
بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست
کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان
بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست
ناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست
از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند
ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست
دیده امید ما بر دولت بیدار نیست
فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند
صائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست