77
غزل شمارهٔ ۹۳۷
دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست
اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست
سرفرازان جهان را خاکساری زینت است
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟
بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقل
ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست
لوح های ساده را خواب پریشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست
چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر
در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست
مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست
می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست
بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای
چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست
می شود راجع به اصل خویش صائب فرع ها
بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست