109
غزل شمارهٔ ۸۲۸
آن کس که داد پیوند با کاه کهربا را
خواهد به هم رسانید جانهای آشنا را
دامان رهروان را زخم زبان نگیرد
از خار ره پر و بال افزون شود صبا را
چون سنگ سرمه خاکش پیرایه نظرهاست
چشمی که یک نظر دید آن چشم سرمه سا را
تعظیم خاکساران روشنگر وجودست
زان جا دهند مردم در چشم توتیا را
در سینه خون گرمش یاقوت و لعل گردید
در زیر تیغ چون کوه هر کس فشرد پا را
از آب شد دو بالا سودای بید مجنون
عاقل نمی توان کرد دیوانه خدا را
در خواب بود مخمل کز کارگاه قسمت
نقش مراد خندید بر چهره بوریا را
افتادگان خود را کی بر زمین گذارد؟
راهی که بال و پر داد از شوق نقش پا را
در کارگاه عشق است تدبیر عقل بیکار
طوفان نمی کند گوش تعلیم ناخدا را
تا دامن قیامت خونش سبیل باشد
چشمی که دیده باشد آن آتشین لقا را
تا نخوت سعادت بیرون رود ز مغزش
با سگ شریک روزی کردند ازان هما را
سخت است دل گرفتن صائب ز نوک مژگان
برتافتن محال است سرپنجه قضا را