59
غزل شمارهٔ ۸۱۵
گلگونه چه حاجت بود آن روی نکو را؟
با پیرهن گل نبود کار، رفو را
در کوتهی دست نهفته است درازی
زنهار به یک دست مگیرید سبو را
در مردم بی مغز سرایت نکند حرف
رنگین نکند باده گلرنگ کدو را
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
از دست مده فصل بهاران لب جو را
در دامن گل همچو سپندست بر آتش
دیده است مگر شبنم گل آن بر رو را؟
بر خاطر دریاست گران، باد مخالف
در مجلس می راه مده عربده جو را
از حرف، لب هرزه درایان نتوان بست
خاموش کند گوش گران بیهده گو را
صائب چه خیال است شود خرده زر جمع؟
تا غنچه صفت تنگ نگیرند گلو را