108
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در زلف مده راه دگر باد صبا را
زین بیش ملرزان دل آسوده ما را
از آینه و آب شود حسن دو چندان
در چهره خوبان بنگر صنع خدا را
در زلف تو گردید دل خون شده ام مشک
سازد سفر هند، سیه رنگ حنا را
با نار چه حاجت بود آنجا که بود نور؟
از شمع مکن تیره مزار شهدا را
گفتار ز کردار به معراج برآید
از دست گشاده است پر و بال، دعا را
در دیده ما خاک نشینان قناعت
قدر پر کاهی نبود بال هما را
بی مغز، سبکتر شود از سنگ ملامت
از کوه، بلنگر نتوان کرد صدا را
هر سو مرو ای دیده که چون از حرکت ماند
رو در حرم کعبه بود قبله نما را
صائب به جز از جبهه واکرده تسلیم
مانع نشود هیچ سپر تیر قضا را