40
غزل شمارهٔ ۶۹۵۱
دل آب کند برق جلالی که تو داری
آیینه گدازست جمالی که تو داری
در آینه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالی که تو داری
با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش
از خط بناگوش هلالی که تو داری
بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را
از چشم سیه مست، غزالی که تو داری
بسیار کند در دل نظارگیان خون
این لعل لب و چهره آلی که تو داری
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری
بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه خالی که تو داری
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه عارض خط و خالی که تو داری
نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی
از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری
در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری
سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست
از دیدن ابروی هلالی که تو داری
هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ
ایمن بود از نقص کمالی که تو داری
در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت
خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری
ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم
در لعل لب این آب زلالی که تو داری
صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟
زان موی میان راه خیالی که تو داری