41
غزل شمارهٔ ۶۹۴۳
ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟
چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟
خود را ببین در آینه و آب و گل بچین
گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟
بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن
دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟
در گرد کاروان تو یوسف نهفته است
در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟
در دست توست گوهر شهوار چون صدف
با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟
در زلف توست جای تماشا هزار جا
بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟
چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست
هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟
سرمایه نجات بود توبه درست
با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟
با خرمنی که خوشه پروین در او گم است
دنبال کهربای تمنا چه می روی؟
تا می توان شکست ز خون جگر خمار
صائب به خون باده حمرا چه می روی؟