61
غزل شمارهٔ ۶۸۳۴
تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی
بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره آن قامت رعنا نکنی
روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی
دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی
می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی
نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی
رشته گوهر سنجیده عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی
نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی
با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!
نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی
می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی