56
غزل شمارهٔ ۶۶۵۰
کیستم من، مشت خار در محیط افتاده ای
دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده ای
نیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خواب
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای
جنت دربسته ای با خود به زیر خاک برد
از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ای
برنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
وادی امکان ندارد همچو من افتاده ای
می توان از جبهه عشاق راز عشق خواند
نیست در صحرای محشر نامه نگشاده ای
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا
جز غم روزی ندارد روزی آماده ای
علم رسمی می کند صائب دل روشن سیاه
عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای