45
غزل شمارهٔ ۶۵۴۸
خط بر عذار ساده نباشد مباش گو
درد آشنای باده نباشد مباش گو
چون هست در نظر لب میگون و چشم مست
در دست جام باده نباشد مباش گو
گل را که خرده ای نبود غنچه خوشترست
دست تهی گشاده نباشد مباش گو
آمیزش حلال و حرام است آب و می
ساقی حلالزاده نباشد مباش گو
حق می برد به مرکز خود راه بی دلیل
در راه کعبه جاده نباشد مباش گو
چون برق، راه خویش کند پاک گرمرو
از خار، راه ساده نباشد مباش گو
مژگان یار از خط و خال است بی نیاز
در پیش صف پیاده نباشد مباش گو
چون نیست چشم شور به دنبال نقش کم
گر نقش ما زیاده نباشد مباش گو
دست گشاده عقده ز دل باز می کند
پیشانی گشاده نباشد مباش گو
دریا غریق را دهد از موج بال و پر
با خار و خس اراده نباشد مباش گو
صائب چو دور ساختی از نفس سرکشی
سر پیش پا فتاده نباشد مباش گو