143
غزل شمارهٔ ۶۵۳۶
نتوان در آب و آینه دیدن مثال تو
چون مد آه، سایه ندارد نهال تو
صید حرم نداشت ز تیغ تو جان دریغ
من خون خویش را نکنم چون حلال تو؟
از من نمانده عشق بجا غیر درد و داغ
آن به که نگذرم به دل بی ملال تو
مور حریص دانه به منزل نمی برد
زینسان که می برد دل عشاق خال تو
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
در پرده بیش فیض رساند جمال تو
وصل مدام به بود از وصل گاه گاه
مستغنی از وصال توام با خیال تو
شد قامتت نهال ز آب دو چشم من
انصاف نیست برنخورم از نهال تو
گلگونه عذار شود آفتاب را
شد خون هر که همچو شفق پایمال تو
عاشق ترا به گریه چسان رام خود کند؟
کز بوی خون خویش کند رم غزال تو
چون با رخ تو ماه برآید، که آفتاب
خون از شفق عرق کند از انفعال تو
صائب شده است تنگ شکرگوش عالمی
از گفتگوی طوطی شیرین مقال تو