37
غزل شمارهٔ ۶۵۲۱
شکفتگی نشود سبز در چمن بی تو
به اشک شمع زند غوطه انجمن بی تو
عنان برق و نسیم خزان و سیل بهار
نرفته اند ز دست آنچنان که من بی تو
ز شبنم و چمن بود تازه رو چون گل
شده است برگ خزان دیده ای چمن بی تو
بگیر پرده ز رخسار لاله زار و ببین
که کاسه کاسه خون می خورد چمن بی تو
گل حضور وطن بوده است دیدن دوست
حضور دل به سفر رفت از وطن بی تو
ز ما توقع پیغام و نامه بی خبری است
گره فتاده به سررشته سخن بی تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصه چمن بی تو
به می گریختم از هجر تلخ، ازین غافل
که داغ تازه کند باده کهن بی تو
جدا ز آینه طوطی سخن نمی گوید
چگونه صائب انشا کند سخن بی تو؟