47
غزل شمارهٔ ۶۴۹۳
غافل از داغ جنون ای دیده روشن مشو
گر رهایی چشم داری غافل از روزن مشو
دامن رستم به دست جذبه سوی خویش کش
دل نهاد این چه تاریک چون بیژن مشو
گر نچینی خوشه ای، چون مور بر چین دانه ای
دست و دامان تهی زنهار ازین خرمن مشو
این سیه کاران سزاوار توجه نیستند
پیش این تردامنان آیینه روشن مشو
احتیاط از کف مده هر چند در راه حقی
همچو موسی بی عصا در وادی ایمن مشو
باش زیر چرخ تا آیینه ات دارد غبار
چون شدی روشن، غبار خاطر گلخن مشو
دامن اهل تجرد با گرانجانی مگیر
بر مسیحای سبکرو بار چون سوزن مشو
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
نیش مردم برنمی تابی رگ گردن مشو
جمع کن چون شبنم گل پا به دامان ادب
از نگاه خیره گل را خار پیراهن مشو
آبرویی نیست در گلزار ابر خشک را
چون نداری چشم تر، در حلقه شیون مشو
شکوه ناسازی گردون به اهل دل مبر
یوسف گل پیرهن را خار پیراهن مشو
بر چراغ ما کز او چشم جهانی روشن است
تا توان فانوس شد، ای سنگدل دامن مشو
جستجو صائب به جایی می رساند خویش را
هر قدر سختی ببینی سست در رفتن مشو