43
غزل شمارهٔ ۶۴۷۴
ای قیامت پیش خیز قامت رعنای تو
فتنه آخر زمان ته جرعه صهبای تو
نیست خالی یک سر موی تو از سودای تو
پیش یکدیگر نظربازند سر تا پای تو
در ته خاکستر قمری نهان گردیده اند
سروها از انفعال قامت رعنای تو
پرده های دیده اش پیراهن یوسف شود
هر که یک شب را به روز آورد در سودای تو
معنی روشن بود در لفظهای دلفریب
در ته زنگار خط آیینه سیمای تو
زود باشد اشک تلخش نقل محلفها شود
هر که را افتد نظر بر لعل شکرخای تو
در غبار خاطر مجنون حصاری گشته است
دیده آهو ز شرم نرگس شهلای تو
نازنین تر می شوی هر روز از روز دگر
ناز چندانی که می ریزد ز سر تا پای تو
برگریزان است در کوی تو ایام بهار
بس که می ریزد دل از نظاره بالای تو
زیر پای سرو افتاده است چون زنجیر آب
نه فلک در پایه معراج استغنای تو
چون غرور خسروان از گرد لشکر شد زیاد
از غبار خط غرور حسن بی پروای تو
حیرت رویت ثوابت می کند سیاره را
چون عرق دل زود برمی دارد از سیمای تو؟
عاشقان را سختی ایام سنگ راه نیست
چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو
می کشد در گوش سرو از طوق قمری حلقه ها
در گلستانی که گردد جلوه گر بالای تو
می شود صائب بساط جوهری روی زمین
گر چنین گوهر به ساحل افکند دریای تو