43
غزل شمارهٔ ۶۳۵۴
ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون