44
غزل شمارهٔ ۶۳۱۲
زهی ز صافی چشم تو چشم جان روشن
نسیم پیش خرام تو بوی پیراهن
ازان همیشه تر و تازه است سنبل زلف
که بی حجاب کند با تو دست در گردن
ز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزد
به خاک هر که شود قامت تو سایه فکن
ز برگ لاله این باغ سرسری مگذر
که لیلیی سر مجنون نهاده در دامن
تو کیستی که کنی سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محیط بی جوشن
به اینقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دوید سخن
سف رساند خضر را به چشمه حیوان
به مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشن
نبرد زنگ ز آیینه دل یعقوب
نسیم مصر سفر تا نکرد از مسکن
جواب آن غزل است این صائب مولوی
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن