65
غزل شمارهٔ ۶۲۱۶
زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن
چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن
اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم
نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن
نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را
خوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشن
به داغ منت و درد ندامت برنمی آیی
مکن از خانه همسایه هرگز شمع را روشن
نسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایش
چراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشن
فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد
که چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشن
ز فیض روح سید نعمت الله است این صائب
اگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن