40
غزل شمارهٔ ۶۱۹۷
سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردن
وگرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردن
پر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پروا
ندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردن
چنان خود را درین دریای پر شور سبک کردم
که چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردن
ستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنه
به آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردن
مرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشان
که بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردن
ز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تیر آسان بود از خانه خاکی سفر کردن
شود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازو
تواند دست جرأت بیستون را در کمر کردن
شرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟