48
غزل شمارهٔ ۶۱۶۱
مجلس رقص است، بر تمکین بیفشان آستین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین