37
غزل شمارهٔ ۶۱۴۹
راز عاشق از لب خاموش می آید برون
دود زود از آتش خس پوش می آید برون
از رگ ابری پر از گوهر شود چندین صدف
یک زبان از عهده صد گوش می آید برون
زان به روی دست جا بخشند مستان جام را
کز حریم میکشان خاموش می آید برون
حسن او از خلوت آیینه با آن محرمی
از کمال شرم شبنم پوش می آید برون
قامتش قلاب گشت و از سرش غفلت نرفت
خواجه را این پنبه کی از گوش می آید برون؟
دیده های پاک، تر دست است در ایجاد حسن
هاله را اینجا مه از آغوش می آید برون
در کهنسالی جوانتر گشت صائب فکر من
زین ته خم باده سرجوش می آید برون