46
غزل شمارهٔ ۶۱۴۴
آه کی از جان دردآلود می آید برون
کز خس و خاشاک هستی دود می آید برون
سوخت خونم در رگ و پی بس که از سودا چو شمع
گر زنی نشتر به دستم، دود می آید برون
چون خلیل آن را که حفظ حق هواداری کند
تازه و تر ز آتش نمرود می آید برون
نیست بی آه ندامت سینه تردامنان
بیشتر از هیزم تر دود می آید برون
شمع رخسار تو از بس پرده سوز افتاده است
پرتوش از روزن مسدود می آید برون
نیست تنها مشرق آه ندامت لب مرا
کز سراپایم چو مجمر دود می آید برون
پرده خواب است از رفتار مانع پای را
چون نگه زان چشم خواب آلود می آید برون؟
دامن دشت جنون را گردبادی می شود
آهم از دل بس که گردآلود می آید برون
سرمه کن شبهای هجران را کز این ابر سیاه
عاقبت آن اختر مسعود می آید برون
از هزاران بنده مقبل، یکی همچون ایاز
نیک بخت و عاقبت محمود می آید برون
مشرق آن ماه تابان است دلهای دو نیم
زین صدف آن گوهر مقصود می آید برون
صائب از ریزش پریشانی نمی بیند کریم
زر چو گل از دست اهل جود می آید برون