38
غزل شمارهٔ ۶۱۳۴
جان به صد داغ از تن خاکی سرشت آمد برون
جغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برون
فکر رنگین جلوه دیگر کند با بخت سبز
خوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برون
چون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دوید
جنت از دنبال آن حوری سرشت آمد برون
هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون
پرده بیگانگی چون از میان برداشتند
برهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برون
جان روشن از غبار آلودگان صائب بجو
باده چون آفتاب از زیر خشت آمد برون