62
غزل شمارهٔ ۶۱۳۰
عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برون
روی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برون
برنمی آید ز تن بی همت مردانه دل
رستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برون
عزم صادق را مده از کف که با خوابیدگی
سر ز جیب منزل مقصود راه آرد برون
در کمان سخت نتواند اقامت کرد تیر
دردمندی از جگر بی خواست آه آرد برون
از دل صافم خجل گردید خصم بد گمان
این زر خالص محک را روسیاه آرد برون
جای حیرت نیست، خون بسیار گردیده است مشک
آن لب میگون اگر خط سیاه آرد برون
ریشه جوهر برون ز آیینه آسان می کشد
هر سبکدستی که از دل حب جاه آرد برون
می رسد صائب به وصل آفتاب بی زوال
هر که آهی از جگر چون صبحگاه آرد برون