41
غزل شمارهٔ ۶۰۲۶
هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخن
سرنمی پیچد به تیغ از خط فرمان سخن
بود اگر تخت سلیمان را روان بر باد حکم
بر نفس فرمانروا باشد سلیمان سخن
از سلیمان سر نمی پیچید اگر دیو و پری
لفظ و معنی هم بود در تحت فرمان سخن
مد کوتاهی است عمر جاودان ز احسان او
خشک مگذر زینهار از آب حیوان سخن
می دهد دامان یوسف را به آسانی ز دست
دست هر کس آشنا گردد به دامان سخن
آب حیوان می شود در دیده اش آب سیاه
هر که یک شب زنده دارد در شبستان سخن
تنگ دارد عرصه گفتار بر من روزگار
ورنه طوطی دارد از آیینه میدان سخن
دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا شنیدم بوی یوسف از گریبان سخن
عمر آب زندگی نقش بر آبی بیش نیست
گر بقا داری طمع، جان تو و جان سخن!
عالمی چون تیشه سر بر سنگ خارا می زنند
تا که را صائب به دست افتد رگ کان سخن