56
غزل شمارهٔ ۵۹۹۵
چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن