42
غزل شمارهٔ ۵۹۸۲
مبتلای آرزوی نفس را عاقل مخوان
عنکبوت رشته طول امل را دل مخوان
رهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمار
منزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کند
جای دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فیض عام حق به ذرات جهان تابیده است
هیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیست
از زمین ها جز زمین شور را قابل مخوان
کاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عیب خود نایافتن بالاترین عیبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیست
بنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدست
محفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگی
هر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان