55
غزل شمارهٔ ۵۸۷۲
ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتیم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم
بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو
شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم
حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم
شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتیم
صائب شدیم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم