43
غزل شمارهٔ ۵۸۱۰
از زلف او چگونه دل ناتوان کشم؟
در دست دیگری است عنانم چسان کشم؟
مرکز شود ز تنگی دل در نظر مرا
خود را اگر به دایره لامکان کشم
دامان برگ گل نه به اندازه من است
خاری به آشیان مگر از گلستان کشم
از رشته سخن، به سخن واشود گره
حرف از زبان او به کدامین زبان کشم؟
از بیم چشم، چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم
چون موج در میان ز کنارم کشد محیط
هر چند خویش را به کنار از میان کشم
چون تیر کج مرا ز هدف دست کوته است
خمیازه ای ز دور مگر چون کمان کشم
گل را به بر چگونه کشم کز حجاب عشق
شرم آیدم که بوی گل از گلستان کشم
صائب ز گل چو قسمت من نیست غیر خار
بیهوده ناز خشک چه از گلستان کشم؟