39
غزل شمارهٔ ۵۷۷۰
ز میوه گر چه درین بوستان سبکباریم
همان چو سرو به آزادگی گرفتاریم
زمین مرده شد از نوبهار زنده و ما
به خواب بیخبری همچو نقش دیواریم
هزار پرده دل ما ز شب سیاهترست
به چشم ظاهر اگر چون ستاره بیداریم
مکن چو ذره ز وجد و سماع ما را منع
که ما به بال و پر آفتاب سیاریم
به چشم اگر چه به نقش و نگار مشغولیم
دلی ز خانه آیینه پاکتر داریم
جهان ز قیمت ما مفلس است و بی بصران
گمان برند که ما مفلس خریداریم
اگر چه طوطی ما سبز کرده سخن است
گران به خاطر آیینه همچو زنگاریم
چو ابر بر رخ ما تیغ می کشند از برق
به جرم این که درین بوستان گهرباریم
ز آب گوهر ما تر شود گلوی جهان
لبی اگر چه ز شمشیر خشک تر داریم
همان ز سنگدلی در شکست ما کوشند
چو آب آینه هر چند صاف و همواریم
اگر چه شهپر پرواز ماست لاله و گل
همان چو قطره شبنم به بوستان باریم
به قاف عزلت ازان رفته ایم چون عنقا
که ما شکار پریزاد در نظر داریم
چه نعمتی است که زاغ و زغن نمی دانند
که ما به کنج قفس در میان گلزاریم
کمند همت ما چین به خود نمی گیرد
به هر شکار محال است سر فرود آریم
توقع کرم از سفله داشتن کفرست
سپهر هر چه به ما می کند سزاواریم
ازان ترانه ما هوش می برد صائب
که پیرو سخن مولوی و عطاریم