42
غزل شمارهٔ ۵۷۶۱
درین جهان نشود حال آن جهان معلوم
که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم
که دیده حاشیه باشد ز متن مشکلتر؟
نشد ز سبزه خط راز آن دهان معلوم
عیار ناز ترا اهل عشق می دانند
که بی کشش نشود زور هر کمان معلوم
اگر چه معنی نازک شود برهنه زلفظ
مرا نشد ز کمر هیچ ازان میان معلوم
ز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟
ضمیر لال نگردد به ترجمان معلوم
توان ز سختی ایام صبر هر کس یافت
عیار زر شود از سنگ امتحان معلوم
جنون من به خط سبز گلرخان بسته است
که در بهار شود شور بلبلان معلوم
ز حسن عاقبت آغاز را توان دریافت
که هست تیر کج و راست در نشان معلوم
ز اشک راز دل بیقرار من شد فاش
که از ستاره شود سیر آسمان معلوم
بلندی سخن دلپذیر ما صائب
ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم