41
غزل شمارهٔ ۵۷۵۳
ز خط طراوت رخسار یار می بینم
صفای آینه را از غبار می بینم
کدام سوخته جان گشته است گرد سرت
که ماه روی ترا هاله دار می بینم
ز لال خضر ترا پیش مرگ خواهد شد
چنین که سرو ترا پایدار می بینم
ز وصل روی تو گل چید هر که چشمی داشت
همین منم که ره انتظار می بینم
مگر در آینه امروز دیده ای خود را
که آب آینه را بیقرار می بینم
متاع هر دو جهان را به آب خواهد داد
طراوتی که به رخسار یار می بینم
حجاب دیده حق بین نمی شود کثرت
تو گرد می نگری، من سوار می بینم
ز خاک، چشم مرا همچو دام سیری نیست
همان ز حرص به راه شکار می بینم
به دست لنگر تسلیم داده اند مرا
میان بحر حضور کنار می بینم
حجاب دیده، من نیست چون شرر غفلت
درون سنگم و راه فرار می بینم
به فکر توبه در ایام پیری افتادم
ره نجات به شمع مزار می بینم
ز بیوفایی این باغ و بوستان صائب
گل پیاده خود را سوار می بینم