62
غزل شمارهٔ ۵۷۲۰
کنون که با تو مکان در یک انجمن دارم
هزار مرحله ره تا به خویشتن دارم
مدار رزق به اقبال قسمت است که من
در آستین شکر و زهر در دهن دارم
ز صبح مهر تمنا کنم چه ساده دلم
که چشم بخیه ز سر رشته کفن دارم
چو گردباد غبار دل است جامه من
به مرگ و زیست بس است این قبا که من دارم
سپر ز شبنم گل کرده ام ز ساده دلی
سر مجادله با مهر تیغ زن دارم
نمی شود سر خود در سخن نکنم
چو خامه زخم نمایانی از سخن دارم
سپر فکندن من گرد من حصار بس است
به این سلاح چه پروای تیغ زن دارم
مرا به جوشن داودی احتیاجی نیست
ز جان سخت زره زیر پیرهن دارم
چو شمع صبح بپا افتاده ام صائب
سر وداع حریفان انجمن دارم