43
غزل شمارهٔ ۵۶۹۷
چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
که دست در کمر زلف دلستان زده ام
درین بساط من آن سیل خانه پردازم
که پشت پای به معموره جهان زده ام
مرا به کنج قفس کیست رهنما گردد
که برق بر خس و خاشاک آشیان زده ام
به گوهرم صدف چرخ می کند تنگی
ز عجز نیست که مهر بر دهان زده ام
شده است خار ندامت جگر خراش مرا
به سهو برگ گلی گر به دشمنان زده ام
ز شرم بی ادبی آب گشته ام هر چند
ز دور بوسه بر آن خاک آستان زده ام
به زور نرم دل آسمان نمی گردد
و گرنه زور مکرر بر این کمان زده ام
حذر کنید ز زخم زبان ناله من
که من ز کوه غم این تیغ برفسان زده ام
ز سرد مهری احباب در ریاض جهان
تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام
ز بس به تیر خدنگ تو داده ام پهلو
چو شیر دست به ترکش ز نیستان زده ام
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که تکیه بر دم شمشیر خونچکان زده ام