71
غزل شمارهٔ ۵۶۸۰
ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم